همه از بزرگ و کوچک ، تا عروس و داماد ها ، منتظر شیرینی ماشین جدید دایی بودند.

شوهر خاله‌ی کوچکشان دوربین جدیدش را جلوی سعید ، تنها سوژه‌ی ثابت فیلم هایش برای مصاحبه، گرفته بود .سعید، چشم و ابروی مشکی با موهای مجعد داشت ، خوش صحبت و بذله گو بود و برای تشریح وقایع بهترین گزینه بود.

دایی، شیرینی به دست وارد شد و هیاهوی جمع بلند شد. نوه های کوچک بی خبر از همه جا فریاد میکشیدند. دختر ها قایمکی سوت میزدندو کل میکشیدند.

دایی روبه سعید کرد و گفت:«باید اول به تو شیرینی بدم که دبه نکنی، تا برگشتی کلاس تصدیق رو شروع کنیم»

سعید با خنده دست روی چشمش گذاشت و گفت :«ای به روی چشم، شما امر کن»

دایی شیرینی را جلوی شوهر خاله‌ی بزرگتر گرفت. شوهر خاله رو به سعیدگفت:«کی قراره شیرینی تو رو بخوریم؟»

سعید چندبار این حرف را شنیده بود از وقتی نیسانش را خریده بود این نجواها بود ولی نه در جمع و انقدر صریح! خودش را به نفهمیدن زد و گفت:« من که شیرینی ماشین رو خریدم»

شوهر خاله هم زیرکانه خندید و گفت:« شیرینی دامادیت رو میگم»

سعید میخواست برود. این پا و آن پا میکرد. دیر شده بود. فردا صبح اول وقت باید تره بار باشد. کم رو و خجالتی نبود ولی هر بار این آوازه ها به گوشش میرسید از روی ادب سکوت میکرد، ولی حالا موقعیت شوخی جور بود و میتوانست حرفش را بزند.

گفت:« هروقت شرایطم جور شد چشم»

همه کمی تعجب کردند.شوهر خاله پرسید:« شرایطت مگه چیه؟»

سعید با شیطنت گفت:« باید خونه‌ی خودمو داشته باشم ، با یه ماشین سواری واسه زمستون ، یه موتور واسه تابستون! چند تا تریلی با راننده داشته باشم که همیشه تو جاده باشن. یه تریلی واسه خودم باشه که جهاز زنم رو باهاش تو خونه ای که ماشینم تو حیاطش جا بشه ببرم! ۷-۸ تا موتور واسه عروس کشونیم بخرم تا بدم دوستام دور ماشین رو بگیرن و مواظب باشن کسی گل ماشین رو نکنه ، از اونطرف هم اگه تصادف کردن موتور خودشون نباشه. من دوست ندارم تو عروسی کسی خسارت بینه….!!!»

سعید نفسی گرفت که ادامه بدهد. چشمان جمع از حیرت گشاد شده بود. مادرش با لبخند نگاه میکرد و زیر لب قربان صدقه‌ی قد و بالای رعنای پسرش میرفت. از آرزوهای پسرش خبر داشت و میدانست اینها فقط شوخی نیستند. اما شوهر خاله گفت:«اوه اوه باشه دهن ما رو مهر کردی! اینطور که تو میگی حالا حالا ها قرار نیست شیرینی بخوریم.»

سعیدگفت:« آباریکلا دقیقا… جمیعا خدافظ. بایدتا قبل سحر بار رو برسونم.»

مادر لبانش جمع شد. دوست نداشت کسی پسرکش را نا امید کند.

ولی جمعی که در سکوتی از حیرت رفته بودند، کم کم به خود آمدند و خنده هایشان را رها کردند.

****

هنوز آفتاب نزده بود.

خواهر بزرگ خواب به چشمانش نمی آمد. هنوز که هنوز است این بارهای شبانه‌ی سعید برایش عادی نشده بود. اما این بار چاشنی اش کمی دلشوره هم بود!

سعید همیشه میدانست خواهرش نمی‌خوابد تا او خبری از خودش بدهد. عادت داشت به عوارضی تهران که میرسید، تماس میگرفت تا خواهرش با خیال آسوده بخوابد.

دخترک با انگشتان کشیده اش هزار بار شمرده بود؛ ساعت رسیدن برادر را حساب میکرد و سعید دیر کرده بود. تلفن زنگ زد. با قلبی پر استرس خنده ای کرد. میدانست سعید زنگ زده. شماره‌ی سعید بود اما صدا صدای سعید نبود! و ثانیه ای بعد صدای فریاد های یا خدایش خانه را برداشت.

مادرش فکر نمیکرد تریلی آرزوهای پسر جوانش را ساعتی بعد سیاه بپوشانند و روی تریلی سفره‌ی عقد بچینند،سفره عقدی سیاه و شوم..!

ماشین دایی و دوربین شوهرخاله چند ماه است که خاک میخورد… بارها فیلم آخرین حرف های سعید و بذله گویی هایش را دیده اند. دیگر هیچ چیز سر جایش نیست. دیگرچند ماه از خنده هایشان گذشته است. دیگر دورهمی هایشان فقط اشک است. فقط یک آه و یک دم است.

یک آه و یک دم….