دخترک نگاه آخر را به آلونک کوچکشان انداخت ولی دل نمیکند!

‌هردو برای خرید خانه ی رنگین و پر نقش و نگارشان از جان مایه گذاشته بودن.

چندسال چشم انتظار لحظه ای بودند تا سرپناه چهل متریشان از آن خودشان باشد.

وسایلش را تک به تک با عشق خریدند و پس انداز هایشان تمام شد و قسط هایی که در راه بود ، ولی دلشان خوش به باهم بودنشان. قرار بود مرهم درد هم شوند، قرار بود در سردی زمستان آغوش گرمی برای هم باشند.

دخترک امشب با لباس سفید وارد خانه میشد و با خود عهد کرده بود با لباس سفید از این خانه خارج شود.

بعد از عروسی دیگر صبرشان لبریز شده بود. کوچه کش آمده بود و هردو بیقرار و دلتنگ خانه اشان بودند.

با خود هر دم زمزمه میکردند:«خونه ی خودِخودِخودمون»

قرار بود بعد از عروسی نورافشانی کنند ولی انگار بچه های پرورشگاه زودتر رسیده بودند و شروع کرده بودند.

کوچه غرق نوری غیر طبیعی بود!

بیش اندازه غیر طبیعی و انتهای کوچه‌ی پانصد متریشان بیش از حد روشن بود!

هیجانشان تبدیل به دلهره شد. صدای آژیر نفسشان را بند آورد. ماشین آتش نشانی با سرعت از کنارشان گذشت. نورهای قرمز با دود همراه بود.

خانه‌ی امیدشان بود که در شعله های نارنجی و آبی میسوخت…