خانواده بخواند:

این پست رو مردد بودم بذارم، چون قرار نیست هیچ یک از خانواده و دوستانم بدونند که امسال قرار هست کنکور بدم! اگر از خانواده ای به کسی نگو و به روی خودت نیار.

خب دلایل زیادی داره که اولیش تجربه بد من و اعتماد به نفسی که سر کنکور اول در ۱۸ سالگی به یغما رفت چون هرکسی ازم پرسید رتبه ات چند شد(۲۸هزار) و من بعد از گفتن رتبه نجومیم این جمله میشنیدم که اوا تو که یکساله تو خونه بیرون نیومدی!!

کنکور ۱۸سالگی :نابودی عزت نفس

و خب تجربه ناخوشایندی بود! در سال کنکور من شدیدا اضافه وزن پیدا کردم، بعد از خراب کردن کنکورم که اونم دلایل منطقی داشت، اعتماد به نفس(عزت نفسم) نابود شد! به قولی یه جمله تو ذهنم وول میخورد نه قیافه داری نه هیکل داری نه درس میخونی؟ پس چیی تو! حتی هویتم گم شده بود!

دلیل های خراب کردن کنکور اولم :

نداشتن هیچ هدف دقیق و واحد و منطقی در رشته تجربی بود! اگه الان با همین ذهن برگردم به ۱۸ سالگی در همون رشته تجربی کنکور میدم تا کارشناسی تغذیه بخونم! ولی راهنمای خوبی نداشتم! مشاور از اولین قدم مشاوره یعنی پیدا کردن هدف و انگیزه چیزی نگفته بود و فقط در رویای جذاب پزشکی گیر افتاده بودم و دور باطلی میزدم و در همه پارت های مطالعاتی در رویا به سر میبردم! و مشاور مدرسه فقط سعی در اضافه کردن ساعتی به ۲۴ساعت روز بود!!

بالاخره دانشگاه رفتم ولی…

دانشگاه روزانه دولتی رشته زمین شناسی قبول شدم! افتضاح ترین شکل ممکن پیش میرفت! چون نه علاقه ای بود نه استعدادی!

سرکلاس ها رمان مینوشتم! و در رویای نویسندگی خودم به سر میبردم!

تنها دستاورد من از سه سال زمین شناسی خوندن لاغر شدنم بود به دلیل وسعت زمین های اطراف دانشگاه و پیاده روی های روزانه!

کنکور دوباره؟

من اجازه کنکور(انسانی) دوباره نداشتم! به این دلیل که: کسی که یکسال تو مدرسه درس نخونده تو خونه هم نمیخونه همین رو تمومش کن بره!!!

ازدواج و درس!؟ عمرا!

ازدواج کردم و خب درسم افتضاح تر شد چون یک دغدغه مهمتر به زندگیم اضافه شد 🙂

لاغری و عزت نفس توخالی

یکسال بعد از ازدواج(سال سوم دانشگاه) با رژیم اصولی آشنا شدم و شدیدا لاغر شدم! و بعد از اون شکست مفتضحانه در دانشگاه (!) ، باردار شدم و انصراف دادم! تا به شهر همسرم نقل مکان کنم.

ولی کمی از اعتماد به نفسم برگشته بود بخاطرلاغریم و خب من هم خوشحال بودم از اون دانشگاه بالاخره بیرون افتادم!

اعتماد به نفسی که بخاطر لاغری گرفته بودم تو خالی بود،چون بعد از بارداری بازهم از هیکلم خجالت میکشیدم! با علم براینکه تا چندماه دیگه اجازه کم کردن غذا نداری پس نمیشه ناراحت تر میشدم!

کنکور۲۳سالگی با بچه و مزایایش!

در ۵ماهگی پسرم کنکور دادم! با شرط قبولی در همین شهر! حداقل این کنکور باعث شده بود از فاز افسردگی شدید به دلایل  زایمان، تنهایی و دور شدن از خانواده، دور افتادن از نوشتن و کلاس نویسندگی و کلاس زبان و دوست هام بیرون بیام و هدفی داشته باشم! هدفی غیر منطقی، که به بُعد غیر منطقیش نمیخواستم فکر کنم! پون یکبار با فکر کردن و رویاپردازی خراب کرده بودم و دیگه با این حجم از کار خونه (که ناوارد بودم)،پسر دو سه ماهه و تنهایی و نیم ساعتهای خواب پسر جان که برای درس خواندن میرفت عملا ، وقتی برای فکر کردن نمیگذاشت!

رتبه بدی نبود( ده هزار) ولی به درد شهرم نمیخورد! ولی من به دستاوردهایش دلخوشم ! باعث شد بفهمم اگر بیشتر بخوانم میشود! و هم چنین بیکاری باعث افسردگی شدیدترم میشد!

بعد از کنکور و نرفتن به دانشگاه تبعاتش!

بعد از کنکور افسردگیم باز عود کرد، چون منطق اینکه اگر هم قبول شوم بچه را کجا بگذارم(مهدکودک زیر سه سال در اینجا نیست)؟؟؟ مادرم نبود. پرستار مطمئن نبود و همچنین پرستار هزینه بالایی هم داشت! رفتم مشاوره درمانگاه.  یک راهنمایی او باعث شد ازآن فاز بدبختی نجات پیدا کنم؛ یکی از کارهایی که قدیم میکردی،یعنی قبل از دنیا اومدن پسرت و دوستش داشتی انجام بده فقط یه کار!

به هر دری زدن برای کار مفیدی برای روح و رون خودم!

کلاس زبان رو شروع کردم! پنج شنبه ها میرفتم خانه مادرم(شهر دیگه) و پسر را از ۸صبح تا ۱ظهر با دو شیشه شیر تنها میگذاشتم! ولی به سوال پرسان دائم زندگی میگفتم ۳ساعت است!

کسی درک نمیکرد هفته ای یکبار تنها گذاشتن پسرم برای حال و هوای خودم به من برای کل هفته و تنهایی و خستگی هایم انرژی میدهد! فقط مادرم مرا درک  میکرد که اصلا راجب اذیت شدن خودش و نگهداری سخت پسرجان حرفی نمیزد که من بخاطر عذاب وجدان کلاس را رها نکنم!

کسی درک نمیکرد من اگر نروم طول هفته با این جمله سر و کله میزنم که(پسرم) باعث بدبختیم شده و من دیگر نمیتوانم زندگی کنم! همین ۵ساعت باعث میشد طول هفته بیشتر وقت و انرژی برایش بگذارم تا ۵شنبه ها را جبران کنم!

در کنارش رژیم هم شروع شد و من لاغر شدم! (بخوانید معمولی شدم) و بیشتر ادامه ندادم به ریسک کم غذا شدن پسر تپلم نمی ارزید(ان زمان اطلاعاتم محدود بود)

لاغری و مزایای جانبی مهمتر از اصلی!

ولی بیشتر از لاغری ثابت شدن خودم و تلاشم به خودم، باعث اعتماد به نفس و جرقه ای در من شد! که بازهم توانستم! چون زمزمه ها بود که همه یکبار لاغر میکنند. فاطمه هم یکبار لاغر شد و دوباره چاق شد! در شیردهی نمیشود لاغر کرد! مادر باید قد گاو بخورد(!) و نباید کم خورد! اگر کم بخوری بچه ات لاغر میشود و من زدم زیر همه ی این خزعبلات و شدم باعث انگشت اشاره خیلی ها که میگفتن: از فاطمه بپرس، تو شیردهی دوباره لاغر کرد خودش رو، پسرش هم روز به روز تپل تر شد! فاطمه چجوری دوباره تونستی لاغر کنی؟؟

دیگر بدنم برایم مهم نبود! این تلاش و اراده ام که زبان زد شده بود برایم مهم بود! اینکه کسی مثل سال کنکور من را آدم خنگ و بی اراده نمیدید برایم مهم بود!

تحول فکری!

کم کم با رشد فردی آشنا شدم! مادران اینستاگرامی که سعی داشتند خوب و بد بچه داری را بگویند و راستگو باشند! از ضعف ها و تلاش ها بگویند! با متمم و آقای محمدضا شعبانعلی و  شاهین کلانتری و ادریس میرویسی و هدافیت و الی فیت و بهنوش و مژده آشنا شدم! و مغزم در این سه سال شست‌وشوی کامل داده شد. کنکور و مهم بودن مدرک برایم کم رنگ شد! و مستقل بودن و هدف اصلی درس خواندن و کار کردن برایم پر رنگ شد.

حالا باز قرار است کنکور بدهم!

چرا نمیخواهم کسی بداند:

اینبار نمیخواهم هیچکس بداند!

اگر خراب شد نگاه بقیه آزارم ندهد من با خودم سختی های راهم آشنا هستم ولی هنوز نگاه دیگران آزار دهنده است برایم!

حالا مثل لاغری در شیردهی‌م، برای نگاه بقیه نمیخواهم کنکور بدهم! برای خودم، جبران خودم برای خودم، برای راه زندگیم برای کمک به همه بچه هایی که در ۱۸سالگی مثل من عزت نفسشان زیر پای کنکور له شده میخواهم روانشناسی بخوانم! تا مادران را از این مهلکه نزدیک بچه هایشان آگاه کنم! با تجربه شخصیم با علمی که به دست خواهم آورد!

پست بعدی انشالله عمری باقی بود گام های اولیه این راه را مینویسم(تجربه شخصی‌م و البته امیدوارم سال دیگر پستی از موفقیتم هم بگذارم!! البته اگر نشد سال بعدش:) )