دوران دانشگاه برای من جزو پر خاطره ترین سال هاست. من آدم اجتماعی نبودم ولی شرایط دانشگاه مجبورت میکند باآدم های مختلف زیادی آشنا شوی . تمام ترم اول را در حیرت بودم؛ از برخورد ها و رفتار های متفاوت تا نگرش های عجیب و غریبی که میدیدم. سال دوم حماقت کردم و در جهنم یزد ترم تابستانه برداشتم! ساعت کلاس ها طوری تنظیم شده بود که زمان تعطیل شدن، تا برسی به خانه پوستت غلفتی کنده میشد!

خانه ما کجا بود؟ درست نقطه مقابل دانشگاه در آن سر شهر! با اتوبوس۴۵ دقیقه تا ۱ ساعت طول میکشید تا از این عذاب الیم راحت شوی ؛ تازه اگر اتوبوس به موقع می آمد!

در یکی از پنج شنبه های جهنمی هنوز از عرض خیابان دانشگاه برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس رد نشده بودم که اتوبوس از مقابلم رد شد! مثل همیشه کتابم را درآوردم و شروع به خواندن کردم‌. غرق شده بودم و زمان برایم گم شده بود؛ تا اینکه تمام سلولهای پوستم صدایشان از سوزش درآمد.نیم ساعتی گذشته بود و دیگر تحملم تمام شده بود.تصمیم گرفتم خساست را کنار بگذارم و تاکسی بگیرم! ولی درآن خیابان خلوت تاکسی کجا بود؟! بی طاقت بودم و گرما زده. طاقت یک ربع صبر کردن برای اتوبوس بعدی را در آن گرما نداشتم و برای اولین ماشین دستم را بلند کردم.متوجه زنی در عقب ماشین شده بودم و انگار کمی خیالم راحتتر شده باشد، جلو رفتم.

راننده گفت «کجا میری؟»

گفتم «امامشهر»

گفت «کجاش؟»

گفتم «کارگر جنوبی ؛ ولی سر ۲۴متری هم اگه پیاده ام کنید خوبه»

زن گفت «بیا بشین» ؛ و کنار خودش سعی میکرد برایم جا باز کند. مانتوی نسبتاً گشاد و مقنعه بلند مشکی سرش بود با عینک دودی! جوان نبود ؛ ۴۵سال را داشت. جلوی پایش پر از نایلون های خرید بود و نمیتوانست جای پایی خالی کند. راننده پیاده شد و وسایل زن را به صندوق عقب برد. صحبت هایشان را یادم نیست ولی خیلی صمیمانه و راحت بود ، با هاله ای از احترام ! زن، مرد را با اسم کوچک صدا میزد ولی ابتدای اسمش پیشوند آقا هم میگذاشت. یادم نیست اسم ها را ولی من میگویم آقا محمد!

حدس زدم آقا محمد راننده سرویس شرکتشان است. وقتی گفت «فکر کنم گوشتتون هم تموم شده، میخواین بخرم؟» من چشمان گشاد شده ام را به خیابان داده بودم! زن گفت «بله ممنون ؛ یه جعبه شیرنی هم بخرید واسه حسین ، میاد خونه یه چیزی داشته باشم.» «بازهم از خودم اسم گذاشتم»

با خودم فکر کردم حتما پسرش را میگوید. و سناریوی از پسر و عروس و نوه در ذهنم شکل دادم.

راننده ماشین را نگه داشت و رو به من گفت «ببخشید معطل میشین». در جوابش تعارف نیم بندی کردم. زن خوش صحبت بود و خودش سر حرف را باز کرد.

کارمند بود. کارش فقط تلفن جواب دادن بود. ازاینکه هنگام صحبت با نگاهش جای دیگری را نشانه گرفته بود آن هم با عینک دودی مطمئن شدم نابیناست.

راننده  برگشت. زن گفت «نزدیک شرکت حسینیم درسته؟» راننده گفت «بله اونطرف میدونه!»

مردی با لباس سفید و شلوار کتان کرمی آنطرف ایستاده بود با عصایی سفید! مو و ریش جوگندمی داشت! سوار شد و سلام کرد. من جوابی ندادم ولی زن گفت «امروز یه همراه هم داریم!» انگار خط میداد! خنده ام گرفت! میترسید حرف نامربوطی بشنوم! فهمیدم راننده شخصی خودشان دو نفر است که خرید خانه هم برایشان میکند!

نزدیک۲۴متری که رسیدیم گفتم «ممنون همین نزدیکیا من پیاده میشوم». زن گفت «نه عزیزم، ماهم خونمون همین خیابونه ؛ میرسونیمت»

راننده ابتدا زن و مرد را پیاده کرد. خرید هایشان را هم برایشان داخل خانه برد و آمد که من را برساند. گفت «ببخشید دیگه باید کاراشونو میکردم تا شنبه چیزی از قلم نیوفته»

گفتم «اختیار دارین! مشکلی نیست!»

من که همیشه دنبال سوژه برای رمان نوشتن بودم ، سوالی که مغزم را میخورد با هزار خجالت پرسیدم: «هردوشون نابینا هستن؟»

گفت «نه , زن کم بیناست ولی مرد کامل نابیناست.»

از کوچه شان که بیرون آمدیم تعجب کردم .نزدیک خانه بودیم و من پر از سوال بودم. مسافت را که دیدم زبانم باز شد انگار: «سختشون نیست زندگی کنن باهم؟ بچه هاشون پیششونن؟»

مرد راننده هم با سوال من نطقش کامل باز شد: «بچه ندارن  سه ساله باهم ازدواج کردن! اونا از مدرسه که باهم بودن، نوجوونی، همدیگه رو میخواستن. خیلی عاشق هم بودن. خونه هاشونم نزدیک هم بوده. ولی خانواده هاشون مخالف بودن بخاطر نابیناییشون! حسین آقا رو مجبور میکنن داماد بشه بخاطر اینکه خانم هم دل بکنه و عروس بشه! حسین آقا هم قبل عقد به زنش همه چی رو میگه و میگه دوست ندارم حالا که قراره ازدواج کنم نامردی کرده باشم و دروغگو باشم. ولی هیچکس نمیتونسته حریف خانم بشه که ازدواج کنه. حسین آقا ازدواج میکنه و بیست سال میگذره. الان پسرش دانشگاهیه ولی هیچوقت حسی نسبت به زنش نداشته و خیلی سرد بوده و بداخلاقی هم میکرده. زنش هم باهاش حرف میزنه که بچه ها دیگه بزرگ شدن و میفهمن و چند وقت دیگه عروس داماد داریم ، اینطوری نباش و این جور حرفا. حسین آقا میگه نمیتونم. زنش هم میگه اگه بهت بگم برو باهاش ازدواج کن، البته با این شرط که فقط پنج شنبه تا جمعه بعدازظهر پیشش باشی، قبول میکنی تو خونه اینطوری    نباشی؟ حسین آقا هم قبول میکنه.

خانم هم که مامان باباش فوت کردن و تنها زندگی میکنه. الان پنج شنبه بعد از کار من میرم دنبال حسین آقا ، جمعه بعدازظهر هم پسرش میاد دنبالش میبرش خونه»

مرد بی وقفه حرف زده بود! ولی بازهم جلوی کوچه ای که نشانش داده بودم ایستاده بود تا حرفش تمام شود ! این حجم از اطلاعات در چند دقیقه من را لبریز از چند حس کرده بود! گیج بودم و نمیدانستم چه حسی دارم. عشق، خوشحالی، تعجب و ناراحتی! کدامشان بود؟ هنوز سوال داشتم ، ولی به خیال خودم تعارف زدم : «چقدر تقدیم کنم؟»

راننده هم گفت «قابل نداره ۹ تومن!!»

ذهنم درگیر بود و نمیتوانستم پول شمارش کنم. چندتا اسکناس دادم تا خودش بشمارد!

چه دلهای بیقراری نزدیکم بود و نمیدانستم! چند قصه تلخ و شیرین دیگر در یک قدمی ام است و بی خیال میگذرم؟ چند چشم بارانی را میبینم و از قصه اشان چشم میپوشم؟چند دل نیاز به همدلی داشته اند و من با چشمانی بی روح ازکنارشان گذشته ام؟